19
بهمن
1392
طنز جبهه
از آن آدم هايي بود كه اگر چانه اش گرم
مي شد، رخش رستم هم به گردَش نمي رسيد!
كافي بود فقط يك حرفي بزند و يك سؤالي از او
بپرسي، ديگر ول كن نبود! دل و جيگر مسئله را
مي آورد بيرون و آنقدر موضوع را تجزيه و تحليل
مي كرد كه آدم از حرف زدن و سؤال كردنش
پاك پشيمان مي شد. آنقدر حرف مي زد و حرف
مي زد كه آدم را ديوانه مي كرد.
بعضي شب ها، بچه ها بدون توجه به حرف هاي
او، چراغ را خاموش مي كردند تا شايد كوتاه بيايد
و بفهمد كه از دست حرف زدن هايش خسته
شدها يم و مي خواهيم بخوابيم و او هم بخوابد.
اما او از آن سر چادر داد مي زد: "آهاي برادر!
آقا! اي دوست، رفيق... چرا چراغ را خاموش
مي كني؟! روشن كن تا چشممان ببيند چي داريم
مي گوييم!..."
منبع:جبهه فرهنگی مکتب عاشورا
تعداد مشاهده
(1169)
نظرات
(0)