می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم.
باید بریم جنوب .
مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. »
فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه.
منطقه نا امن می شه.»
می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم.
دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
« بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره .
نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.»
تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین.
شصت هفتاد نفری می شدیم.
با دو تا سیمرغ و چند تیرباری که باخودمان آورده بودیم.
برای خودمان گردانی شده بودیم .
هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه هایشان را ول کرده بودند.
درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند.
مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا.
خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
برگرفته از وبلاگ رحمت 14
تعداد مشاهده
(773)
نظرات
(0)