19 آبان 1393

دو بردار، دو شهادت و یک شب

مولف: زهرا اسدپور   /  دسته: ساحت تربیت اجتماعی و سیاسی   /  رتبه دهید:
5

 
مادرشان مي‌گفت هر دويشان زمستان به دنيا آمده‌اند و زمستان هم به شهادت رسيدند. وقتي شهيد شدند، عبدالله ۱۹ ساله بود و علي ۱۸ ساله!...
حسين عليه‌السلام در راه کربلاست. و شهيدان نيز! و برادران قابل نيز! چنديست در راه کربلا هستند تا خون خودشان را در عمليات والفجر ۸ (فاو)، نثار قدوم حسيني عليه‌السلام کنند. و چقدر تکرار نام سد دز، خاطره شهيد گرامي‌فرد را تداعي مي‌کند اين روزها...

«کمترين بازي در اين ميدان بود سر باختن / در کف طفلان چو چوگان است اينجا دارها!»
حسين عليه‌السلام در راه کربلاست.


مريدان مولا


- مادرش مي‌گفت وقتي عبدالله دنيا آمد، اسمش را از قرآن در امامزاده صالح تجريش انتخاب کردند. يک سال بعدش برادرش به دنيا آمد. اسم او را مادربزرگشان انتخاب کرد و گفت: اسمش را علي عرب يا همان عرب علي بگذاريد. در کاشمر و نايين که اصليت آنها آنجايي بود، ارادت زيادي به اميرالمؤمنين عليه‌السلام داشتند. اسم پسر دوم شد عرب علي.

دو برادر متفاوت!

- عبدالله، جدي بود و منضبط؛ از همان کودکي، چه در خانه و چه در مدرسه. خجالتي بود. وقار و سکينه و اطمينان قلبي خاصي داشت. علي، اخلاقش با عبدالله خيلي متفاوت بود. با بچه‌هاي محله و مدرسه زود گرم مي‌گرفت. به اصطلاح زودجوش بود و زود صميمي مي‌شد. خيلي هم شوخ‌طبع بود، برعکس عبدالله که خيلي جدي بود!

دنياي برادري

- دو برادر با توجه به اينکه اختلاف سني خيلي کمي داشتند، با هم بزرگ شدند. خيلي دوستي و صميميت داشتند. با هم بازي مي‌کردند و کشتي مي‌گرفتند و عالمي داشتند براي خودشان. علي به کوهنوردي هم خيلي علاقه داشت. پرتحرک بود و پر جنب و جوش. عبدالله کمي ساکت تر و آرام تر بود!

بچه ننه!

- مادرشان مي‌گفت علي تا ۸ سالگي شب‌ها را در کنار خودش مي‌خوابيد براي همين در خانه به او بچه ننه مي‌گفتند! اما در واقعيت علي از عبدالله، شجاع‌تر بود. و حتي از عبدالله که برادر بزرگتر بود، زودتر به جبهه رفت.

مادرشان مي‌گفت...

- دو برادر؛ با دو روحيه متفاوت!
مادرشان مي‌گفت علي از بس شلوغ و پر‌انرژي بود که يک‌بار در حمام زمين خورد و سرش شکاف برداشت و بخيه خورد. مادر يک مشخصه ديگر هم از علي يادش مانده بود و آن خال بزرگي بود که روي سينه علي بود.

آن‌که زودتر رفت

- با هم درس مي‌خواندند. اوقاتشان با هم مي‌گذشت. دبيرستاني بودند که کم‌کم پايشان به جبهه باز شد. قبل از جبهه هم در پايگاه بسيج محله فعاليت مي‌کردند. اما پاس‌ها و نگهباني‌هاي شبانه اقناعشان نمي‌کرد. علي که آرام و قرار نداشت، زودتر رفت...

اين بار در جبهه

- سال ۶۲ بود که علي عازم شد و يک سال بعدش هم عبدالله. باز هم با هم بودند؛ اين بار در جبهه! علي کمک آرپيجي زن بود و عبدالله حمل مجروح.

نوشتن

- هر دوتايشان به تحصيل و نوشتن و مطالعه علاقه‌مند بودند. مادر، دليل نامه‌هاي زيادي که آنها برايش مي‌فرستادند را همين مي‌دانست! در جبهه هم ادامه تحصيل مي‌دادند. در ساک جبهه آنها، هميشه چند کتاب درسي بود. مادر هم در جواب نامه‌هايش مي‌خواست که آنها از وضعيت تحصيلي‌شان برايش بنويسند...

دو جور غذا!

- مادر سليقه‌هايشان را مو به مو از حفظ بود! مي‌دانست عبدالله، فسنجان دوست دارد و علي، لوبيا پلو. وقتي مرخصي مي‌آمدند براي مادر خيلي سخت بود کدام غذا را درست کند! به ذهنش مي‌زد که دو جور غذا درست کند و بگذارد سر سفره. هر دويشان را دوست داشت. وقتي مي‌رفت آشپزخانه غذا درست کند انتخاب کردن برايش خيلي سخت مي‌شد!

آن يکي کم حرف

- با آنهمه صميميت که دو برادر داشتند، اختلاف سليقه‌ها و روحياتشان زياد بود. عبدالله، محجوب و افتاده بود و علي بازيگوش و شوخ‌طبع. عبدالله قلقلکي بود و علي هم مدام سر به سرش مي‌گذاشت. آن يکي کم حرف بود و اين يکي...

آخرين بار

- آن دفعه، آخرين باري بود که به مرخصي آمده بودند. يک هفته نشد که ماندند. روز جمعه و تعطيلي بود که آمدند و آخر هفته بعدش رفتند. مادر و پدر، هر دويشان را بوسيدند و خداحافظي کردند. هر دو، شوخ‌طبع شده بودند. حتي عبدالله هم شوخي مي‌کرد. هر دو با پدرشان کشتي گرفتند و کلي گفتند و خنديدند...

دل مادر

- وقتي آنها کشتي مي‌گرفتند، دل مادر طاقت نمي‌آورد و همه‌اش فکر مي‌کرد علي خسته مي‌شود و به حمايت از او جلو مي‌رفت و مداخله مي‌کرد. در حالي که پدرشان با نرمي و ملاطفت با هر دويشان کشتي مي‌گرفت اما مادر نسبت به علي که کوچکتر بود حساسيت نشان مي‌داد. دست خودش نبود. حتي يک‌بار فرياد زد: بريد کنار! بچه‌ام له شد! همه‌تان را زنداني مي‌کنم!

هميشه با هم

- آخرين مرخصي که آمده بودند، موقع رفتن مادر براي غذاي قطارشان کتلت درست کرد و در ساک عبدالله گذاشت. در جبهه هم هميشه با هم بودند. آن آخرين ديدار و آخرين وداعشان با پدر و مادر و خانه و محله بود...

آن‌که آخر آمد

- اول، جنازه عبدالله آمد. اواخر بهمن بود که مادر جنازه را ديد. جراحت داشت و خونريزي از گردن و پهلو. همين، علت شهادتش بود. تدفين و مراسم روز سوم برگزار شد اما هنوز از علي خبري نبود و درباره‌اش حرف‌هاي متناقضي گفته مي‌شد، نمي‌دانستند چه بر سرش آمده. حتي نمي‌دانستند شهيد شده يا اسير يا مجروح...

مي‌خواست گمنام بماند

- هفتم عبدالله، خبر علي رسيد. جنازه علي از سينه به پايين سوخته بود و پلاک هم نداشت. مي‌گفتند براي نداشتن پلاک با تاخير جنازه‌اش را آورده‌اند. هر دو برادر در يک شب شهيد شده بودند، براي همين مادرش مي‌خواست بداند چرا علي پلاک نداشته! وقتي از همرزمانش سؤال کرد، گفتند: علي مي‌خواسته گمنام بماند. هفته اول اسفند که تمام شد علی هم در قطعه ۵۳ بهشت زهرا سلام‌الله عليها کنار برادرش آرام گرفت...


نفر اول از سمت راست شهید علی و نفر آخر شهید عبدالله

شکوفه‌هاي زمستاني!

- مادرشان مي‌گفت هر دويشان زمستان به دنيا آمده‌اند و زمستان هم به شهادت رسيدند. وقتي شهيد شدند، عبدالله ۱۹ ساله بود و علي ۱۸ ساله!

بعد از شهادت دو برادر، خدا يک پسر ديگر هم به آنها داد که اسمش را گذاشتند «عبدالعلي»؛ يعني هم عبدالله هم علي! مادر نتوانست بين بچه‌هايش فرقي بگذارد و اين اسم را انتخاب کرد.

يادداشت‌هاي روزانه

اين دو برادر تعدادی يادداشت‌هاي روزانه دارند که گردآوري شده است و بسيار خواندني و تأمل‌برانگيزند. با خواندن روزنوشت‌هاي عبدالله و علي، از هر نقل خاطره و زندگينامه‌اي براي شناختنشان مستغني مي‌شوي! مخصوصا دست‌نوشته‌هاي علي که زيباتر و خواندني‌ترند...

از روزنوشت‌هاي شهید عبدالله

شب باحال
- امروز جمعه ۱۱ / ۱۱ / ۶۴ است و فردا روز ورود تاريخي امام خميني به وطن است. شبي که گذشت، باصفا بود. دعاي کميل در چادر علي (دسته يک) توسط برادر گلستاني خوانده شد. به ياد حضرت علي عليه‌السلام افتادم، خصوصا که ميان نخل‌ها و نزديک مرز عراق هستيم. خلاصه ديشب، شب باحالي بود...

واويلاست
- سه‌شنبه ۱۵ بهمن: لحظات نهايي فرا‌مي‌رسد. لحظات مانند برق مي‌گذرند. شب گذشته، از ساعت ۵ عصر تا ۱۲ نيمه شب براي انجام مانور، از اردوگاه خارج شديم. ديشب گردان حبيب را براي منطقه تاکتيکي بردند. خدا مي‌داند تا چند روز آينده چه اتفاقي مي‌افتد. گاهي اوقات با خودم فکر مي‌کنم در آينده نزديک کدام يک از بچه‌ها به معبود خويش مي‌رسند و آيا من هم جزء آن دسته هستم؟ از خدا مي‌خواهم جزء اين گروه باشم و اگر نباشم، با چه رويي به خانه و محل بروم و بگويم من همسنگر شهدا بودم؟ خصوصا اگر جنازه شهيد جا مانده باشد، واويلاست...

حال خاص
- يکشنبه بيستم بهمن: صبح، ما نيز براي صبحگاه به خط شديم و قرار شد که امروز جلو برويم. از ساعت ۸ صبح، بچه‌ها آماده حرکت‌اند. الان ساعت ۱۲ ظهر است و تمام بچه‌ها سالم و خوب هستند. علي نيز سالم است. فردا مردم ايران خوشحال مي‌شوند؛ خصوصا خانواده شهدا. بچه‌ها به طور کلي حال خاصي دارند. نزديک عمليات بيشتر اين حال به بچه‌ها دست مي‌دهد... به اميد پيروزي نهايي.

بخشي از دست‌نوشته‌هاي شهيد علي

- پنج‌شنبه ۵ ارديبهشت: امروز چهلم حميد دوست هم‌محلي‌ام است. چهل روز از شهادت مظلومانه‌اش گذشت. چهل روز است که پسري معشوق پرواز کرده و به لقاءالله پيوسته است.

نمي‌دانم چه حالتي داشتم!
- پنج‌شنبه ۴ مهر: روز باحالي بود... سينه‌زني کرديم. نمي‌دانم چه حالتي داشتم. هر موقع نام امام حسين عليه‌السلام مي‌آمد، گريه‌ام مي‌گرفت. تا شب، همه‌اش گريه کردم. شب شام غريبان امام حسين عليه‌السلام بود. نوحه باحالي بود. همه‌اش گريه کردم: گل‌هاي باغ مصطفي واويلا / پرپر شده در کربلا واويلا / يک گل کنار علقمه فتاده / دستش شده از تن جدا واويلا... خيلي باصفا بود. همه‌اش داشتم گريه مي‌کردم. خيلي دوست دارم حالت آن روز باز هم پيش بيايد. داشتم کتاب مي‌خواندم. اسم امام حسين عليه‌السلام بود. ناگهان زدم زير گريه. ماجراهاي اسيري حضرت زينب سلام‌الله عليها را مي‌ديدم و گريه‌ام مي‌گرفت.

دوباره دلم گرفته
- سه‌شنبه ۷ آبان: صبح بعد از نماز به صبحگاه رفتيم؛ ولي ندويديم. برايمان صحبت کردند و گفتند که براي آموزش آبي - خاکي به دز (درياچه سد دز) مي‌رويم. صبح، من با چهار نفر از بچه‌ها به دز آمديم و چادرها را زديم و آماده کرديم. دوباره دلم گرفته و هواي تهران را دارد و ياد بچه‌ها در خانه و محله افتادم. خيلي دلم گرفته بود ولي با آمدن بچه‌هاي دسته، دلتنگي‌ام رفع شد. واقعا عجيب روحيه‌اي دارند؛ همه شاد و خندان. از محمد عليان‌نژاد (بعدا شهيد شد) تعجب مي‌کنم. با اين سن و سال، عجيب روحيه قوي دارد. اصلا اثري از علاقه به دنيا در وجودش نيست. از خدا مي‌خواهم که مرا نيز مانند آنها بکند. الله اکبر! چقدر عظمت خدا را مي‌توان در اينجا ديد! چه بچه‌هايي! هر کدام که نام مي‌بري، لايق بهشت هستند. شب، دعاي توسل بود ولي باز هم قلبم سياه شده و اشکي از چشمم درنيامد. تنها در آخر که از حسينيه بيرون آمدم قطره اشکي چکيد و اميدوارم همان‌قدر از سياهي قلبم بکاهد!

عبرت متکبران
- پنج‌شنبه ۹ آبان: صبح بعد از صبحگاه به راهپيمايي و کوه‌پيمايي رفتيم. از شکاف دو کوه عبور کرديم. عجب جالب بود! واقعا مي‌شد خدا را با چشم عقل ديد که چگونه بين دو کوه شکافي به اندازه عبور انسان قرار داده؛ شايد عبرت تکبر کنندگان شود...

شش گوشه را نديدم...
- سه‌شنبه ۵ آذر: شب خواب ديدم شهيد هستم و تير به سرم خورده؛ از گوش راست خورده و از گوش چپ بيرون آمده است. خودم را ناگهان در حرم امام حسين عليه‌السلام حس کردم. ولي هر چه اطراف را نگاه کردم، ضريح شش گوشه حرم را نديدم. شهيد رجايي و شهيد باهنر آنجا خوابيده بودند و روي سينه‌هايشان خوني بود. ناگهان از خواب پريدم.

قساوت قلب
- دوشنبه ۲۳ دي: اعلام کردند کلاس رزم شيميايي داريم يکي صبح و يکي بعدازظهر. کليه دروس رزم شيميايي را دوباره تکرار کردند. قبل از ظهر به نوارخانه تبليغات رفتم و نوار قساوت قلب را گوش کردم. تا شب کاري نداشتم. ساعت دوازده شب به راه پيمايي رفتيم و کوه‌هاي اطراف اردوگاه را گشت زديم. خيلي باصفا بود...

بخشي از وصيتنامه شهيد عبدالله قابل

مادر عزيز همچنين پدر دلبندم! مي‌دانم که غم از دست رفتن من برايت مشکل و دشوار است و اگر چه من بگويم مادر و پدر مرا فراموش کنيد مي‌دانم که اين امر براي پدر و مادر دشوار است و امکان‌پذير نيست ولي بايد اين غم را تحمل کنيد. من در دست شما از جانب خدا، امانت بودم و شما مي‌بايست اين امانت را چه زود و چه دير بدهيد و چه بهتر که در راه خدا و اسلام مرا ببخشيد و مشتاقانه ميل به اين امر داشته باشيد. پدر عزيزم هيچ مي‌داني که مي‌تواني سرت را بالا بگيري و بگويي من در راه خدا و اسلام و امام زمان عجل‌الله‌فرجه شهيد داده‌ام... خدايا! گاهي با خودم فکر مي‌کنم که چگونه شد که من به جبهه و اين راه آمدم و بعد به اين نتيجه مي‌رسم که اصلا تصميمي بر اين نداشتم که به اين راه بيايم ولي تو بودي که مرا به اين راه آوردي و در اين دوران که در جبهه بودم همواره تو را با خود احساس مي‌کردم و کمک و ياري تو را مي‌ديدم و بر کوچکي و ضعف خود اعتراف مي‌کنم...

بخشي از وصيتنامه شهيد علي قابل

دوستان و برادران من! اول از شما حلاليت مي‌طلبم و شما را سفارش مي‌کنم به تقوا. ائمه عليهم‌السلام را رها نکنيد که هلاک مي‌شويد. از مال دنيا مقداري کتاب و لباس دارم که در اختيار پدرم است!

تعداد مشاهده (981)       نظرات (0)

نظرات کاربران درباره مقاله "دو بردار، دو شهادت و یک شب"


نظرتان را بیان کنید

نام:
پست الکترونیکی:
نظر:
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید