در ابتداي جنگ يک دانشجوي رشته پزشکي،
خودش را از آمريکا به جبهه هاي جنگ رسانده بود. ودر جبهه کرخه پا را از خط مقدم عقب تر نمي گذاشت .هرچه به او اصرار مي کرديم به خط دوم که براي او سنگري ساخته شده بود برود تا بتواند بچه هايي را که مجروح مي شوند مداوا کند،نمي پذيرفت.در نهايت با اصرار زياد؛پذيرفت ودر خط دوم مستقر شود.
يک روز که با همديگر صحبت مي کرديم گفت: دوست دارم در نماز صبح در حال سجده به گونه اي شهيد بشوم که چيزي از جسم من باقي نماند ،چون در مقابل امام حسين ع که برادرش ابوالفضل آن گونه به شهادت رسيد ،خجالت ميکشم.چند روز بعد صبحگاهان در حال نماز ودر هنگام سجده خمپاره اي به او اصابت کرد واو را تکه تکه کرد .اين خمپاره سفيري بود که او را به بهشت اعلي کشانيد.
راوي:همرزم شهيد
منبع:کتاب سروهاي سرخ ص 159
تعداد مشاهده
(784)
نظرات
(0)