چاپ خبر
دبیرستان دخترانه دوره اول امام رضا (ع) واحد دوازده شنبه, ۰۶ تیر ۱۳۹۴
عاشقانه هاي زيباي يك پيامبر
 
 

در ميان مشتي كاغذ، تاريخ بلند زندگي ات را مرور مي كردم يا رسول ال‍له! آمدم از اولين لحظه ي ديدارت با خديجه بنويسم. ناگهان چشمم به برگه هائي افتاد كه

 

آخرين لحظات زندگي «خديجه»ات

 

را روايت مي كرد!
خواندم از لحظه اي كه، خبر دادند نفس هاي «خديجه»ات سنگين شده است. خودت را بي تاب به بستر خديجه رساندي. «بستر» كه چه عرض كنم. شنيده ام كه وفات خديجه ي تو، در شعب ابي طالب بوده است. بهتر است بگويم در ميان رمل- هاي داغ شعب ابي طالب... . نهايتاً زير سايباني يا پناه برده به نيم چه چادري.
چشم هاي بي رمقش را به سوي تو خورشيد، باز كرد.
- يا رسول ال‍له! مرا ببخش كه «خديجه» ي خوبي براي تو نبودم و در حقّت كوتاهي كردم.
و خواست جمله ي ديگري بگويد اما خجالت كشيد و اجازه خواست تا حرفش را از طريق فاطمه اش بگويد.
از بستر او فاصله گرفتي و اين اولين بار بود كه، سوز دوري خديجه را با قطرات اشكت پاسخ مي دادي و نبودش را حس مي- كردي، با اين كه هنوز پيش تو بود! دقايقي بعد، فاطمه ي پنج ساله آمد و پيغام مادرش را رساند.
خديجه فقط از تو، لباس زمان نزول وحي ات را خواسته بود كه بعد از وفات به تنش كني. اگرچه هنگام كفن، پارچه اي هم از آسمان رسيد و تو هر دو را بر تنش نمودي.
وصيت ديگر خديجه امّا، جگر تو را سوخته بود:
- يا رسول الله،

 

مواظب فاطمه ات باش

 

نكند صداي كسي بر فاطمه ام بلند شود. نكند دستي به صورت فاطمه ام دراز شود. نكند فاطمه ام را بزنند... . 

 
 
عشق تو، او را هم اسير كرد و هم سير كرد! امّا نه با گوشت شتران سرخ موي يمن، بل كه با سنگ هاي داغ شعب ابي طالب كه از گرسنگي، آن ها را به شكمش مي بست. خوشا به حال خديجه كه آن نور را در وجود مقدست ديد و خود را فدايت نمود
 
 

چقدر زود گذشت اين بيست و پنج سال!
چشم به هم زدني گذشت آن روز كه اسطوره ي صبر زندگي تو ـ يارسول الله ـ براي تنها بار، صبرش تمام شد. مجلس خواستگاري و جمع چهل نفره ي بزرگان قريش و عموهاي صاحب نامش را نديده گرفت. پرده را كنار زد و «ورقه بن نوفلِ» بزرگ را كه در محضرت به لكنت افتاده بود مورد خطاب قرار داد:
- عموجان! تو براي سخن گفتن، سزاوارتري امّا آرام باش! بگذار من حرف بزنم. بگذار بگويم كه در اين دل، چه خبر است! بگذار بگويم كه محمد با اين دل، چه كرده است!
و رو به صورت مباركِ گداخته ي تو نمود كه: «يا محمد! من تمام وجود خودم را به تو تزويج كردم. تمام وجود من، هبه اي براي توست. مهريه ام را هم خودم مي دهم. ديگر تأمل بس است! اينك، اين خديجه است كه رو به تو ايستاده است.»
و صداي بزرگ عموها در آمد كه: «از كي، زن ها مهريه ي خود را مي دهند؟!»
و عموي بزرگ وارت ابوطالب، به تندي جواب داد كه: «هرگاه شوهرشان محمد بن عبدالله باشد! امّا اگر مثل شما اعراب باشند؛ زن ها، بالاترين مهريه ها را خواهند خواست!»
آن روز، وقتي مي خواستي همراه بقيه، از خانه اش بيرون بروي؛ دوباره به دنبالت دويد كه: «يا محمد كجا مي روي؟! اين خانه از امروز، خانه ي توست و اين خديجه، خديجه ي توست؛ هر وقت كه بخواهي.»

 
ماجراي ازدواج پيامبراكرم(ص) و حضرت خديجه(س)
 

و اين گونه، خديجه افتخار عشق تو را پيدا فرمود!
آن طور كه يادش رفت روزي خانه هائي عظيم، با حرير هاي هندي و پرده هاي زربفت ايراني داشته است. آن قدر كه يادش رفت هشتاد هزار شتر، مال التجاره اش را به دوش مي كشيدند.
عشق تو، او را هم اسير كرد و هم سير كرد! امّا نه با گوشت شتران سرخ موي يمن، بل كه با سنگ هاي داغ شعب ابي طالب كه از گرسنگي، آن ها را به شكمش مي بست. خوشا به حال خديجه كه آن نور را در وجود مقدست ديد و خود را فدايت نمود.
اين سال ها، هر وقت دلت مي گرفت، جايي گوشه اي مي نشستي. همه از تو روي گردانده بودند كه يتيم بني سعد، ـ خديجه مهربانت ـ كنار تو يتيم قريش، مي نشست و با تو هم كلام مي شد. و اين مه روي عرب، آن قدر با تو مي گفت و مي خنديد و دل داريت مي داد كه همه ي غصه ها را فراموش مي كردي:
محمد! وقتي براي تجارت با اموالم به شام مي رفتي؛ من محو لكّه ابري شده بودم كه بالاي سرت با تو حركت مي كرد. محمد! من خواب ديدم كه خورشيد به خانه ام فرود آمد و عمويم اين طور تعبير كرد كه نور رسالت تو، به اين خانه فرود خواهد آمد. خيلي ها منتظر ديدار تو بوده اند و از نور مقدّست برايم گفته اند.
اين بيست و پنج سال گذشت ـ يا رسول ال‍له ـ ولي خيلي سخت گذشت.
به خديجه ات خبر دادند كه روي كوه صفا و مروه، وقتي سه بار رسالت خود را معرفي فرموده اي؛ ابوجهل ها سنگت زده اند. به كوه ابوقبيس دويده اي، باز هم سنگت زده اند. سراسيمه غذائي برداشت و با علي در دل كوه، پِي ات دويد. اشك هاي آن روز او را ملائكه هم تاب نياوردند و جبريل نازل شد كه: «يا رسول ال‍له، سلام خدا را به خديجه برسان و بگو گريه نكند. كه ملائك آسمان امروز با او گريسته اند.» ـ عجب شباهتي است بين اشك هاي خديجه با اشك هاي فرزندان فاطمه  عليهم السلام ـ !
حتي وقتي فهميدند كه خديجه سلام ال‍له عليها، بدن رنجورت را به خانه رسانده است؛ پشت در خانه جمع شدند و درِ خانه را هم سنگ باران كردند.
خديجه بيرون دويد و داد زد: «آيا از سنگ باران كردن خانه زنى كه نجيب‏ترين قوم شماست، شرم نداريد؟ زني كه زمان جاهليت، خودتان او را «طاهره» و «اُمّ الأيتام» خطاب مي كرديد!
و سرها به زير افتاد و جمعيّت پراكنده شد و او، براى مداوايت به خانه بازگشت. و تو، اين جا، سلام خدا را به او رساندي و او فرمود: «إنّ ال‍له هو السّلام و مِنه السّلام و على جبرئيل السّلام و عليك يا رسول‏ ال‍له السّلام و بركاته.»

 
 
از بستر او فاصله گرفتي و اين اولين بار بود كه، سوز دوري خديجه را با قطرات اشكت پاسخ مي دادي و نبودش را حس مي- كردي، با اين كه هنوز پيش تو بود! دقايقي بعد، فاطمه ي پنج ساله آمد و پيغام مادرش را رساند. خديجه فقط از تو، لباس زمان نزول وحي ات را خواسته بود كه بعد از وفات به تنش كني
 
 

بار ديگر وقتي منادي، بالاي بلندي صدا زد كه خديجه، همه اموالش را به تو ـ يارسول ال‍له ـ بخشيده است، همه زنان قوم، ريشخندش كردند و حسادت وار طعنه اش زدند. او همه زن ها را جمع كرد و تا توانست از شايستگي هايت گفت. اما، به خرجشان نرفت كه نرفت. «و مَن لَم يَجعلِ الل‍هُ لَه نوراً فَما لَه مِن نور ».
آن روز، او هم مثل تو تنها شد «يا رسول ال‍له»!
حتّي، زندگي يكي از دخترانش را هم از هم پاشيدند و به طلاق كشاندند، حتي موقع ولادت فاطمه سلام ال‍له عليها هم ياريش نكردند، ولي او، كوه وار و استوار ايستاد.
يك بار، وقتي نام خديجه ات بر زبان زنان خانه افتاد؛ به پاس عظمتش گريستي. صداي عايشه در آمد كه: «يا رسول الل‍ه، چرا براي پيرزني از بني سعد گريه مي كني؟ خدا بهتر از او به تو داده است.» ناگهان صدايت را بلند كردي: «واي بر تو! خديجه زني بود كه وقتي همه مرا تنها گذاشتيد، او به سمتم آمد. وقتي همه گريختيد، او مهرباني كرد و وقتي همه تكذيب كرديد، او ايمان آورد!»
و اينك، اين بدن خديجه است كه به رويش آب مي ريزي. قبل از دفن خديجه، خودت ميخواهي وارد قبر شوي و قدري جايش دراز بكشي.
همان طور كه داخل قبر خديجه خوابيده اي ـ يا رسول الل‍ه ـ تمام زندگي اش، لحظه اي برايت مرور مي شود.
كه در خانه مي چرخيد و برايت اين شعر را مي خواند:
                            فَلَو أنّني أمشَيـــتُ في كُلِّ نِعمَه                         و دامَت لِيَ الدُّنيا و مُلكُ الأكاسِرَه
                             فَما سُوِيَت عِندي جَناح بَعوضَهٍ                            إذا لَـم  يكُن عَيـــنِي لِعَيناكَ ناظِره
اگر همه نعمت هاي دنيا، زير پايم باشد. اگر اموال و سلطنت پادشاهان، مال من باشد.
به اندازه ي بال پشه اي برايم ارزش ندارد؛ اگر چشمم به چشمانت دوخته نشود.

 

والسلام.

 
انتهای پیام/.