30 فروردین 1391

پسرك و دسته گل

مولف: مدیر سیستم   /  دسته: دسته بندی نشده   /  رتبه دهید:
3/1

 صدای سرفه‌های خشك و طولانی اش تا سر خیابان می‌رسید.گویا می‌خواست تمام روده‌ و معده‌اش را بیرون بریزد. صدا از منزل همسایه بود.پیرزن، دو دستش را روی گوش ها فشرد. نتوانست تحمل كند. حالش برای چندمین بار، به هم می‌خورد.به طرف دستشویی دوید. وقتی كه برگشت هنوز رنگ صورتش پریده بود.
دستهایش می‌لرزید. روی مبل رو به روی شوهرش نشست. پیرمرد تلفنی با كسی صحبت می‌كرد. عصبانی بود. گوشی را روی تلفن كوبید. عصایش را برداشت. چند بار طول اتاق را تند و بی‌هدف رفت و برگشت.
نیست! نیست! دلال بی همه چیز، معلوم نیست كدام گوری رفته؟! ... خبر مرگش بیاد!... قرار بود تا شب خبر بده!...
پیرزن مجله‌ای را كه در دست داشت، روی مبل پرت كرد. بلند شد و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: «این قدر جوش نزن نصرت خان! فشارت بالاست. قلبت ناراحته...»
نصرت خان با غیظ همسرش را نگاه كرد. عصایش را به زمین كوبید.امشب هم صبر می‌كردی، دندان رو جگر می‌گذاشتی، دنیا خراب می‌شد؟!...
سه شبه نخوابیدیم. امشبم روش. دنیا به آخر می‌رسید! اگر فردا آمدند كَت بسته بردنمان چی؟ كی می‌خواهد جلویشان بایستد من یا تو...
صدای بریده بریده سرفه می‌آمد. چند عق بلند هم دنبالش. پیرمرد خودش را روی مبل رها كرد و سرش را میان دستها فشرد.
زن از توی آشپزخانه بلند گفت: «چی غرغر می‌كنی.نصرت خان! صدای سرفه‌هایش، مثل پتك مرتب توی سرم می‌كوبد. عق‌هایش، حالم را بهم زده... گناه كردیم كه همسایه یك آدم مریض شدیم... ما هم آدمیم، سه شب است، كه نه درست خوابیدیم و نه درست، خوردیم... بگیر داروهایت را بخور».
پیرمرد تمام قرص ها را درون دهان ریخت و لیوان آب را یك جرعه سركشید. آدم مریض چیه خانوم، این جوانك دولتیه! توی جنگ مریض شده.«شیمیایی گرفته». امشب گزارش بده، فردا یك كرور آدم می‌ریزند اینجا.
زن به طرف پنجره رفت و از لای پرده آویز، بیرون را تماشا كرد. دانه‌های درشت برق با كرشمه، در زیر نوری كه از پنجره همسایه توی حیاط ریخته بود، گاه تند و گاه آهسته، به زمین می‌رسیدند. صدای گنگ جغدی، از لابه لای درختهای كاج، در فضا می‌پیچید. صدای بلند سرفه، هنوز ادامه داشت. سایه كسی كه مرتب از مقابل پنجره می‌گذشت، دیده می‌شد.
زن زیر لب غرید: از پا نیفتادی!؟... سرت را از آهن ساختند یا توی گوشهایت پنبه فرو كردی!؟».
برف، درختها و همه بوته‌های گل را، سفید پوش كرده بود. نصرت خان نوك عصایش را به زمین كوبید و داد زد: اقدس! بیچاره‌ام كردی!...
آخر عمری باید بروم حبس،بپوسم. همین را می‌خواهی...، یك امشب هم دندان روی جگر می‌گذاشتی، خانه را می‌فروختیم و همه چیز تمام می‌شد. می‌رفتیم جایی كه همسایه‌هایش آدم های با كلاس و با شخصیت باشند، به همدیگر احترام بگذارند. حقوق همدیگر را رعایت كنند. نه مثل اینجا...
اقدس برگشت و گفت: «دست خودم نبود. سرم این چند شبی شده سندان آهنگرها. مجبور شدم نصرت خان، مجبور شدم. می‌فهمی؟!
نصرت خان سرش را با غیظ تكان داد و گفت: «مجبور شدم! فردا توی زندان می‌فهمم. بعد از رفتن تو، چند بار آدمهای دولتی آمدند منزل این جوانك علیل. خیال می‌كنی فقط آمدند، حال و احوالش را بپرسند!؟ نخیر خانوم! نخیر! حتماً زنگ زده و شكایت كرده».
پیرمرد كلمه «شكایت كرده» را بلند كشید.
اقدس رو به روی شوهرش نشست. لبهایش می‌لرزیدند: «چی می‌گویی مرد!؟ ... مگر من چی گفتم؟! فحش دادم، نه! بد گفتم نه!... فقط گفتم: ما خواب و خوراك نداریم. به خاطر سرفه‌ها و استفراغ شوهرتان. این شكایت داره ؟!
زنش كه چیزی نگفت. صورتش قرمز شد و عذرخواهی كرد و گفت: «به خدا شرمنده‌ایم. شوهرم بعد از یكسال، دلش برای بچه‌هایش تنگ شده، از بیمارستان، برای چند شب آمد خانه. تا موقع سال تحویل كنار بچه‌هایش باشد. به بزرگی خودتان ببخشید. چند روز دیگر، به بیمارستان برمی‌گردد».
اقدس حرفش را با ادا و اطوار تمام كرد. نصرت خان چانه‌اش را روی عصا گذاشت و آهسته و با تاسف گفت: «چند روز دیگر! چند روز دیگر! خدایا! ما باید چند شب دیگر هم همین مصیبت را داشته باشیم.این دلال بی همه چیز؛ خبر مرگش نیامد. بی پدر، قرار بود تا شب، تكلیف ما را روشن كند. معلوم نیست كدام جهنمی رفته؟!».
اقدس دستها را ستون كرد و بلند شد. گفت: «انگار تنها آقا آدمه و دل داره! بچه‌های ما هم سالهاست كه توی دیار غربت هستند. پس باید هر روز، شال و قبا كنیم و برویم دیدنشان... كه مثلاً : دل ما تنگ شده!... بیا برو بخواب نصرت خان! دیشب فقط پنج ساعت خوابیدی».
نصرت خان عصایش را به مبل تكیه داد و خودش را روی آن رها كرد.چلچراغ بزرگی كه بالای سرش با لامپ‌های روشنش، خودنمایی می‌كرد، نظرش را به سوی خود جلب كرد. آرام مثل این كه با خودش حرف می‌زند، گفت: «صدبار؛ هزار بار گفتم: زن، بیا این چهار تیكه اسباب و اثاثیه را بفروشیم و از این خراب شده، خودمان را خلاص كنیم و برویم. بالاخره پیش یكی از بچه‌ها، می‌مانیم و زندگی كنیم. هی گفتی: دلم طاقت غربت را نداره! همه فامیل، آشنایان اینجا هستند! خوب هستند! چه كاری برای تو انجام می‌دهند. فقط موقع مهمانی ها سر و كله‌شان با دك و پوز آن چنانی، پیدا می‌شود. همین!»
اقدس از توی آشپزخانه بلند گفت: «اینجا وطن ما هم هست. اجداد ما توی همین آب و خاك به دنیا آمدند و دفن شدند».
آره جون عمه‌ات! الان كه خاكش، گوشت قربونیه و هر كی، برای به دست آوردن تیكه‌ای از آن، خوابهای طلایی می‌بیند. ما هم از خوابیدن و خوردن در این آب و خاك اجدادی محرومیم؟!... حالا، خدا فردا را بخیر بگذراند.صدای زنگ در می‌آمد. خیال كرد: خواب می‌بیند. دوبار، سه بار، از خواب پرید. تو رختخواب نشست. با پشت دست، چشمهایش را مالید. باز هم زنگ زدند. لحاف را كنار زد. خیلی تند از تخت پایین آمد. بند لباس راحتی منزل را محكم كرد. عصایش را از كنار تختخواب برداشت. پالتوی پشمی را، از جالباسی بیرون كشید و در حین رفتن، روی شانه‌اش انداخت. كلاه پشمی را هم بر سر گذاشت. زیر لب غرید: «صبح اول وقت، خواب دیدن خروسهای بی محل!».
اقدس هم بلند شده بود و داشت چشمهایش را می‌مالید. به ساعت دیواری سرسرا نگاه كرد. هشت و ده دقیقه بود.
در خروجی را كه باز كرد، سرما به داخل هجوم آورد. نور چراغ چرخان خودرویی، بر روی دیوار ساختمانهای اطراف، رنگ قرمز می‌پاشید. سرما در تمام رگ و پی‌اش دوید. چهار ستون بدنش آرام لرزید. با صدای خفه‌ای گفت: «اقدس بیا آشی را كه پختی، تماشا كن! نگفتم: این جوانك علیل شكایت می‌كند... بیا ببین چطوری شوهرت را دم تیغ فرستادی!»
اقدس به سرسرا دوید. سرما زیر لباسهای خوابش نفوذ كرد. دستها را در بغل محكم فشرد.
چی می‌گی اول صبحی پیر مرد!؟ سرش را از در سرسرا در آورد و بیرون را تماشا كرد. چراغ چرخان مرتب می‌چرخید. دست و پای پیرزن لرزیدند.
اِواه! خدا مرگم بده! من كه كاری نكردم، عجب آدمهای هستند! عجب غلطی كردم!
نصرت خان در حال رفتن بلند گفت: «این غلط كردنها، دیگر فایده‌ای ندارد. سرمن را كه خوردی، نوش جانت! پیرزن خرفت و حراف!».
بگذار خودم بروم و بگویم: من كردم، هرچه كردم! هر بلایی می‌خواهند، سرمن بیاورند.
لازم نكرده! عاقبت نیش زبانت در تن من فرو رفت.
آهسته و با احیتاط از لابلای بوته‌ها گل و از زیر درختهایی كه زیر برف، كمر خم كرده بودند، رد شد. چند گنجشك شلوغ و شنگول، در میان شاخه‌های پر برف جست و خیز می‌كردند و آوایشان،خانه را پر كرده بود.پیرمرد توجهی نكرد. دوباره زنگ زدند. بلند گفت: «خیلی خب! چند لحظه تحمل بفرمایید. سر كه نیاوردید اول صبحی؟!».
كلید انداخت و قفل در را باز كرد. آهسته زیر لب چیزی شبیه دعا گفت و در را باز كرد.
نوجوانی 9ـ 8 ساله با «یك دسته گل»، در حالی كه زیر برف، آرام می‌لرزید، در قاب نگاهش بود. چند لحظه خیره خیره به او نگاه كرد
پسرك با هر نفس كشیدن، توده‌ای كوچك ابر، از دهان بیرون می‌داد. پیرمرد مات و مبهوت با زحمت پرسید: «بفرمایید! كاری داشتید؟!»
پسرك دسته گل را به طرف او دراز كرد و آهسته گفت: «آقا! این دسته گل را بابام داده».
و اشاره به آمبولانسی كه كنار خیابان ایستاده بود،كرد.
بابا داخل آمبولانسه! داره می‌ره بیمارستان. گفت به شما بگم: از بابت چند شبی كه مزاحم شده، معذرت می‌خواد.
گفته تا كاملا خوب نشده،به خونه برنمی‌گرده!؟
چشمهای پسرك پراشك شده بود. نصرت خان نگاهی به آمبولانس كرد.
چراغ گردان بالای سقفش می‌چرخید. چهره كسی را كه ماسك اكسیژن جلوی صورتش بود،از پشت شیشه آمبولانس نمایان شد كه برای نصرت خان، دست تكان می‌داد.
نصرت خان، هاج و واج به او زل زده بود. بی‌اختیار دستش را بالا آورد و به تكان دست پشت شیشه جواب داد.
آمبولانس آرام حركت كرد و در پیچ خیابان، دور شد. نصرت خان وقتی به خود آمد، متوجه شد پسرك هم رفته است.
اقدس از داخل سرسرا بلند صدا زد: «نصرت خان!  تلفن كارت داره. از بنگاه معاملاتی سر خیابان گمانم برای خانه مشتری پیدا كرده...»
نصرت خان دسته گل را به سینه فشرد و اشكهایش را كه بی‌اختیار دور چشمش حلقه زده بودند،با دل انگشت زدود. برگشت و بلند گفت: «به آن دلال بگو: ما خانه را نمی‌فروشیم! كسی را هم اینجا نفرستد!»
نویسنده: جانباز شیمیایی حسن گلچین
www.sajed.ir

تعداد مشاهده (872)       نظرات (0)

نظرات کاربران درباره مقاله "پسرك و دسته گل"


I really appreciate free, succicnt, reliable data like this.

نظرتان را بیان کنید

نام:
پست الکترونیکی:
نظر:
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید