یادكردی ازروحانی شهید فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران مصطـفی ردانـیپـور
گفت: میخوام وصیت كنم. دستهایش
را گذاشت روی گوشهایش. گفت: نمیخوام بشنوم.
آمد جلو پیشانی اش را بوسید و گفت: « بیا امروزیه قولی به من بده! »صورتش
را برگرداند. گفت: ول كن مصطفی. به من از این حرفها نزن. من قول بده
نیستم. حال این كارها رو هم ندارم!
قسمش داد. گریه كرد. گفت: « اگه شهید شدم، جنازهام رو جلوی در گلستان
شهدای اصفهان دفن كنید. دلم میخواد پدر و مادرها كه میآن زیارت بچهها
شون، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از سر تقصیرات من هم بگذره! »
برات عمر
پایگاه
خبری انصارحزب الله: تب كرده بود و هذیان میگفت. میگفتند سرسام گرفته.
دكترها جوابش كرده بودند. آن موقع فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته
بودندش یك گوشه. همسایهها جمع شده بودند. مادر چند روز، یكسر گریه و زاری
میكرد، آرام نمیشد، میگفت: مرده، مصطفی مرده كه خوب نمیشه! صبح زود،
درویشی آمد دم در؛ گفت: « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه!»
مجلس روضه
هفت،
هشت سالش بیش تر نبود اما راهش نمیدادند. چادر مشكی سرش كرده بود، رویش
را سفت گرفته بود، رفت تو، یك گوشه نشست. روضه بود، روضه حضرت زهرا. مادر
جلوتر رفته بود و خیلی سفارش كرده بود پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی،
زشته، از دم در برت میگردونند. روضه كه تمام شد، همان دم در چادر را
برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو!
انگشت كی؟!
شیطنتهای
مخصوص خودش را داشت؛ شیرین و دوست داشتنی. نمره اش كم شده بود، باید ورقه
را امضا شده میبرد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ، بعد هم زیر
ورقه امتحانیش. هیچ كس نفهمید كه انگشت كی پای ورقه اش خورده است!
كمك خرج مادر
آقا
مرتضی، مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم. هنوز برنگشته! چرم را انداخته
بود توی آب، نشسته بود لب حوض كتاب میخواند. یك دستش كتاب بود، یك دستش
توی حوض. اوستا به مرتضی گفت: حیف این بچه نیست میاریش سركار؟ ببین با چه
عشقی درس میخونه. برادر بزرگش هستی. باید حواست به این چیزها باشه...
مرتضی گفت خودش اصرار میكنه. دلش میخواد كمك خرج مادر باشه. درسش رو هم
میخونه. كارنامهاش رو دیده ا م. نمرههاش بد نیست...
خرابكار!
مادر
نشسته بود وسط حیاط و لباس میشست. مرتضی آمد تو. گفت: یا الله، مادر چند
تا نقاش آورده ام، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت... با لباس شخصی
بودند. خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نكردند. مصطفی همان روز
صبح عكسها و اعلامیهها را با خودش برده بود. وقت رفتن گفتند: مراقب
جوونهاتون باشین، یه عده به اسم اسلام گولشون میزنن. توی كارهای سیاسی
میاندازنشون. خرابكار میشن!
میخوام برم قم
- دیگه نمیخوام برم هنرستان!
- آخه برای چی؟
- معلمها بیحجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه!
نفهمید از كجا!
چهارده
سالش بود كه پدرش فوت كرد، مادر خیلی كه همت میكرد، با قالی بافی
میتوانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند، دیگر چیزی باقی نمیماند كه
برای مصطفی بفرستد قم. آیتالله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه
مقرر كرده بود، ماهی ۵۰ تومان. سر هر ماه، دوتا پاكت روی طاقچه جلوی آینه
بود، « هیچ وقت رحمت نفهمید از كجا »، ولی میدانست یكی مال مصطفی است، یكی
مال خودش. هر وقت میآمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم
میرسیدند. هركدام یكی از پاكتها را بر میداشتند. توی هر پاكت ۲۵تومان
بود!
فقط پنجشنبه، جمعهها!
گفت:
بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن.
مصطفی گفت: نه، لازم نیست. با خودش فكر كرد كه حتما داره تعارف میكنه...
رفت سراغ بقچه لباسهایش. همه شان خاكی و گچی بودند. گفت: چرا لباسات
گچیه؟دستش را گرفت، برد یك گوشه. گفت: «بهت نگفتم كه نگران نشی. كوره آجر
پزی بیرون شهر رو میشناسی؟ فقط پنج شنبه جمعهها میریم. با عبدالله
دوتایی میریم. نمیخوام مادر خبردار شه. دلش شور میافته!»
طومار برای حمایت از امام
یك
مینی بوسطلبه برای تبلیغ. هركدام با یك ساك پر از اعلامیه و عكس امام،
پخش شدند توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی كنند؛ از اول محرم تاشب
عاشورا. هر شب از شریف امامی، شب عاشورا باید از شاه میگفتند. توی همه
روستاها هماهنگ عمل میكردند. مصطفی ده بالا بود. خبرها اول به او
میرسید. پیغام داده بود: « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست كنیم؛
بفرستیم قم برای حمایت از امام. « شبها بعد از سخنرانی امضاها را جمع
میكردند. شب پنجم ساواك خبر دار شد. مجبور شدند فرار كنند.
صدایش در نمیآمد...
مردم
ریخته بودند توی خیابانها، محرم بود. به بهانه عزاداری شعار میدادند.
مجسمه شاه را كشیده بودند پایین. سربازها مردم را میگرفتند، میكردند توی
كامیونها، كتك میزدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودند شهرضا.
نزدیك میدان شهر پیاده شدند. ۱۰ - ۲۰ تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا
خبر نداشتند. چند روزی بود كه برای تبلیغ رفته بودند روستاهای اطراف
كردستان، ارتباطشان با شهر قطع شده بود. تا سربازها دیدنشان ریختند سرشان
تا میخوردند زدند. انداختندشان پشت كامیون. مصطفی زیر دست سربازها مانده
بود. یكبند، با مشت و لگد میزدندش. زانوهایش را بغل كرده بود. سرش را لای
دستهایش قایم كرده بود. صدایش در نمیآمد.
بسمالله گفت و قورتش داد!
داد
میزد. میكوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا میزد. میگفت: در رو باز
كنین، میخوام برم دستشویی... یكی از سربازها آمد. بردش دستشویی. خودش هم
ایستاد پشت در. امضاهایی كه از مردم روستاها گرفته بودند كه بفرستند قم
برای حمایت از امام، توی جیبش بود. اگر میگشتند، حتما پیدا میكردند. آن
وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان میآمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام
رویش بود. نمیتوانست بیندازد توی دستشویی. تكه تكه اش كرد. بسم الله گفت.
قورتش داد!
اینها درس و مشقمونه
در
ایستگاه ژاندارمری، اتوبوس را نگه داشتند. شك كرده بودند. ۱۴ تاطلبه با
یك بلیت سری. افسر ژاندارمری آمد بالا. دو تا از بچهها را صدا زد پایین.
بلیت خواست، راننده میگفت: اینها بلیت دارن، بدون بلیت كه نمیشه سوار
شد... قبول نمیكرد. میگفت: اگر بلیت دارن، باید نشون بدن! مصطفی رفت
پایین، بلیت را نشان داد. همه را كشیدند پایین. ساكها پر از اعلامیه و عكس
امام بود. ساك اول را باز كردند روی میز. رنگ همه پرید... این كاغذها چیه
چپوندین این تو؟
- مگه نمیبینی؟ ماطلبه ایم. اینها هم درس و
مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده، داریم میریم اصفهان. بلند شد ساك را پرت
كرد طرفشان كه جمع كنید این آت و آشغالها رو... مصطفی زود زیر ساك را گرفت
كه برنگردد روی زمین. زیر جزوهها پر از اعلامیه و عكس بود!
عمامه من كفن منه!
اوایل
انقلاب بود. رفته بود كردستان برای تبلیغ، مبارزه با كشت خشخاش. آن جا با
بچههای اصفهان یك گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاكسازی
كرده بودند. مزرعهها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلیها چشم دیدنش را
نداشتند.
- همان جایی كه هستید وایستید! مصطفی نگاهی به راننده
انداخت و گفت: بشین سرجات و هر طوری شد تكان نخور! فوری پیاده شد. عمامه اش
را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد: عمامه من، كفن منه، اول باید از رو
جنازه من رد شید!
مراقبه
گفت
با فرماندهتون كار دارم. جواب داد: الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول
نمیكنه. رفت پشت در اتاقش. در زد؛ صدایی گفت: كیه؟ گفت: مصطفی، منم. صدا
جواب داد: بیا تو... مصطفی سرش را از سجده بلند كرد، چشمهای سرخ، خیس اشك.
رنگش پریده بود. نگران شد. گفت: چی شده مصطفی؟ خبری شده؟ كسی طوریش شده؟
دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین. زل زد به مهرش. دانههای تسبیح را یكی
یكی از لای انگشتهایش رد میكرد. گفت: یازده تا دوازده هر روز رافقط برای
خدا گذاشته ام. برمیگردم كارامو نگاه میكنم. از خودم میپرسم كارهایی كه
كردم برای خدا بود یا برای دل خودم!
جنازم گم بشه!
نگاهش
را دوخته بود یك گوشه، چشم بر نمیداشت. مثل این كه تو دنیا نبود. آب
میریخت روی سرش، ولی انگار نه انگار. تكان نمیخورد. حمام پیرانشهر نزدیك
منطقه بود. دوتایی رفته بودند كه زود هم برگردند. مانده بود زیر دوش آب.
بیرون هم نمیآمد. یكهو برگشت طرفش، گفت: از خدا خواستهام جنازه ام گم
بشه. نه عراقیها پیدایش كنند، نه ایرانیها!
مردم كه نمیدونن ما اومدیم اینجا!
بچهها!
كسی حق نداره پاشو توی خونههای مردم بذاره. نماز هم تو خونههای مردم
نخونید. شاید راضی نباشن...تازه رسیده بودند جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و
بعد دارخوین. ۶۰-۷۰ نفری میشدند. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری كه
باخودشان آورده بودند، برای خودشان گردانی شده بودند. هنوز عراقیها معلوم
نبودند، ولی مردم خانههایشان را رها كرده بودند. درها باز، وسایل دست
نخورده، همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی میگفت: «مردم كه
نمیدونند ما اومد یم اینجا. خوب نیست بیخبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم
تو!»
سالمِ سالم
بچهها
توی محاصره گیر كرده بودند. طاقت نداشت. این پا آن پا میكرد. نمیتوانست
بماند. باید خودش را میرساند. پرید پشت نفربر و گفت: هرچی مهمات دم دست
داریم بریزید بالا.
پر كه شد، معطل نكرد. گازش را گرفت و رفت. وقتی به
هوش آمد، افتاده بود وسط خاكریز. بدنش تیر میكشید. یك نگاه به دور و برش
انداخت. نفربر پر از گلوله و موشك آر پی جی سوخته بود و از چهار ستونش دود
بلند میشد. هر چه فكر كرد، نفهمید چه طور از نفربر پرت شده بیرون. دست به
بدنش كشید سالم بود؛ سالمِ سالم.
سنگر به سنگر
چشمهایش
را چسبانده بود به دوربین. زل زده بود تو آتش. از پشت شعلهها عراقی بود
كه جلو میآمد با كلی پی ام پی و تانك و آر پی جی. رفت بالا ی سر بچهها و
یكی یكی بیدارشان كرد. چند ساعت بیشتر طول نكشید، با كلی اسیر و غنیمت
برگشتند. بار اول بود كه از نزدیك عراقی میدیدند. شب كه شد، سنگر به سنگر
سراغ بچهها رفت: یه وقت غرور نگیردتون. فكر نكنید جنگ همینه. عراقیها باز
هم میآن. از این به بعد با حواس جمع تر و توكل بیش تر...
مشت مصطفی
چند
تا فن كاراته و چند تا فحش حسابی نثارش كرد. یكی از آن عراقیهای گنده
بود. دلش گرفته بود. اولین بار بود كه جنازه یكی از بچهها را میفرستادند
عقب. یك دفعه یك مشت خورد تو پهلوش و پرت شد آن طرف. مصطفی بود. گفت: «باید
یاد بگیری با اسیر چه طور حرف بزنی!»
امداد غیبی
آسمان
را ابر گرفته بود. نم نم بارون روی رملها نشسته بود. رملها آن قدر سفت
شده بودكه بشود رویش راه رفت. توی هوای ابری دم غروب، عراقیها دیدشان كم
شده بود. اصلا گمان نمیبردند توی آن هوا عملیاتی بشود. افتاده بود به
سجده. صورتش را گذاشته بود روی رملها و گریه میكرد و شكر میگفت. نیم
ساعت تمام سرش را از روی زمین بلند نكرد. بلند كه شد، بچهها را بغل كرد.
گفت: «دیدید بهتون گفتم خدا ملكش را میفرستد برای كمك؟ این بارون به
اندازه یك لشكر كمك شماست.»
فقط هفده سالش بود
گفت:
علی! تو كه شهید نشدهای، من هم كه تا حالا لیاقتش را نداشتم. این دفعه
رسول را بیاریم. شاید كاری كرد... رسول فقط هفده سالش بود!
رسول شهید شده بود
از
پایین تپه دست تكان داد. داد زد: علی بیا پایین كارت دارم. مصطفی بود؛ وسط
عملیات. با جیپ فرماندهی آمده بود. گفت: «اومدهام بهت سر بزنم و برم»
خداحافظی كرد و رفت. رسول شهید شده بود!
دیر افتاد روی زمین
پرت
شده بود روی زمین. درست خورده بود توی كاسه زانویش. به هرزحمتی كه بود
بلند شد. دو قدمی جلو نرفته بود كه تیر دوم خورد به بازویش. دوباره پاهایش
بیحس شد و افتاد. این دفعه دست راستش را عصا كرد و بلند شد. سومی به كتفش
خورد. باز هم سمت چپ. هر سه سمت چپ! خم شد طرف زمین. خودش را بالا كشید و
یك وری ایستاد. آخرش یك تیر كالیبر تانك خورد به دستش. دیگر افتاد روی
زمین...
كجا بذارم برم؟!
اگر
میتونید، بدون بیهوشی عمل كنید. ولی اجازه نمیدم بیهوشم كنید. از مچ
تا بازو، عصب دستش باید عمل میشد... گفت: « من یا زهرا میگم، شما عمل را
شروع كنید!»...
تازه به هوش آمده بود. چشمهای بیرمقش را كه باز
كرد، خنده ای كرد و گفت: بله. رسول شهید شد... نمیدانست چه بگوید... رفته
بود تسلیت بگوید مثلا بهش، اما مصطفی كه خوشحال بود. میخندید. نفهمید
دوباره كی به هوش آمد. چشمهایش نیمه باز بود، اشكهایش روی صورتش میریخت.
میگفت: رسول یك تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم، هنوز اینجام. تازه
از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار كردند
كه شما برادر بزرگ رسول هستید، باید برای مراسم خودتان را برسانید،
میگفت: «نه!» آخر عصبانی شد و گفت: «مگه نمیبینی بچهها كشیده ند جلو؟
تازه اول عملیاته. كجا بذارم برم؟»
با چه رویی بیام خونه؟!
گفتند: مادر! مصطفی اومده! چادر را انداخت سرش و تا دم در دوید...
– پس چرا نمیاد تو؟
- خجالت میكشه، میگه « رسول شهید شده. من با چه رویی بیام خونه؟ ...»
ضعیف
شده بود. بیحال بود. نگاهش كه میكرد نمیتوانست خوب بشناسدش. جلو رفت.
دستش را گرفت. صورتش را بوسیدو گفت: مادر، ناراحت نشی كه بچهات شهید شده.
قرار بود من برم. رسول پیشدستی كرد. سرت رو توی مردم بالا بگیر. تو از این
به بعد باید مثل حضرت زینب باشی...» فقط خودش بود و خدای خودش» یك اتاق
كوچك. گوشه حیاط. آن قدر كوچك كه فقط یك تخت تویش جا میگرفت. اتاق نم دار
بود. رگههای آب تا سقف بالا رفته بود. هیچ كس را آنجا راه نمیداد، حتی
علی را. اگر هم میخواست راه بدهد، جا نمیشد. فقط خودش بود و خدای
خودش...
خوش بهحال رسول
دراتاق
را بسته بود. صدای نوار از اتاقش میآمد. مادر لای در را باز كرد، دید یك
گوشه نشسته. عكس رسول را گذاشته جلویش، با نوار روضه گریه میكند. تا دید
مادر دارد نگاه میكند، زود اشكهایش را پاك كرد. خندید. گفت: «راستی مادر،
خوش به حال رسول كه شهید شد.»
دستهای ابوالفضل
یك
دستی اسلحه را برداشت و راه افتاد. جنگ تنبه تن بود. یكی با سر نیزه
عراقیها را میزد، یكی با كلاه آهنی. تاریك بود. و همه قاطی شده بودند. یك
دستش توی گچ بود. هم میجنگید. هم فریاد میكشید: «این جا كربلاست. یا
حسین بگید بجنگید. دستهای ابوالفضل كمكتون میكنه .»
محكم بمانید
رفته
بود پیش امام كه «باید تكلیفم رو معلوم كنم، بالاخره درس مقدمه یا جنگ؟»
امام فقط یك جمله گفتند « محكم بمانیدتوی جنگ» دیگر كسی جلودارش نبود.
فرمانده كیه؟!
آقا
مصطفی! شما فرماندهای، نباید بری جلو. خطر داره. عصبانی شد. اخمهایش را
كرد توی هم. بلند شد و رفت. یكی از بچهها از بالای تپه میآمد پایین. هنوز
ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوك پایش خاكی بود. رنگ به صورت نداشت.
مصطفی از پایین تپه نگاهش میكرد. خجالت میكشید، سرش را انداخته بود
پایین. میگفت: «فرمانده كیه؟ فرمانده اینه كه همه جوونی و زندگیش رو
برداشته اومده اینجا.»
همهتون مهمون من
مینیبوس پر شده بود... یكی گفت: آقا مصطفی امروز كجاها میریم؟...
گفت: خانوادههایی كه تازه شهید دادهاند و شش هفت تایی میشند. شام هم همهتون مهمون من!
فقط سیبزمینی و خرما
آمده
بود مرخصی، كلی هم مهمان آورده بود. هرچه مادر اصرار میكرد كه اینها
مهمونت اند، تازه از جبهه اومدهن، زشته... میگفت:« نه! فقط سیب زمینی
وخرما!»
تو چرا ساكتی؟!
«حاج
حسین خرّازی» رمز عملیات را پشت بیسیم گفت. مصطفی رفت یك گوشه نشست، سرش
را گذاشت روی زانوهایش. گریه میكرد. طاقت نداشت. نمیتوانست بنشیند. آرام
و قرار نداشت. بلند شد. تند تند راه میرفت. از این طرف سنگر به آن طرف.
بلند بلند گریه میكرد، ذكر میگفت، صلوات میفرستاد، دعا میكرد. به حال
خودش نبود. زد به سینه بیسیم چی و گفت: « تو چرا ساكتی؟ چرا همین طور
گرفته ای، نشسته ای؟ لااقل همان جا، سر جات ذكر بگو، صلوات بفرست. بچهها
رفتهاند عملیات.»
بده ببینم این را...
آرپیجی
را از تو بغلش كشید بیرون و گفت: بده ببینم این را! گرفتید نشستهاید
اینجا! آرپیجی را گذاشت روی شانههاش و خط پرواز هلیكوپترها را نشانه
رفت. فاصلههاشان را كم كرده بودند. میآمدند طرف كانال زخمیها، موشك را
شلیك كرد. نخورد فقط سرو صدا بلند شد. بچهها پریدند هركدام یك آرپیجی
گرفتند دستشان. هیچ كدام هم به هدف نخورد، ولی هلیكوپترها راهشان را كج
كردند و رفتند.
كم چیزی نیست
-آقا مصطفی، مهمات نداریم. وقتی نداریم، خب آخه با چی بجنگیم؟
- آقامصطفی، بچهها امكانات ندارن. من دیگه جوابگو نیستم.
سرش
را انداخته بود پایین، چیزی نمیگفت. فقط گوش میداد. حرفهایشان كه تمام
شد، سرش را بلند كرد. توی چشمهایشان نگاه كردو گفت:« اگه برای خدا اومدین
كه باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومدین، من چیزی ندارم بهتون
بدم.»
نگاهش رادوخته بود كف سنگر. بغض كرده بود: « من جوانیمو
برداشتم اومدم این جا. كم چیزی نیست. اگه هی از این حرفها بزنید، من هم
فرار میكنم میرم. یه نیروی ساده میشم. یه تك تیر انداز.. »
روضه امام حسین علیهالسلام
چند
روز به عملیات مانده بود. هر شب ساعت دوازده كه میشد، میبردش پشت دپو،
زیر نور فانوس، توی گودال مینشاند. میگفت:« بشین اینجا، زیارت عاشورا
بخون، روضه امام حسین بخون».
او میخواند و مصطفی گریه میكرد. انگار یك مجلس بزرگ، یك واعظ حسابی، مصطفی هم از گریه كنها، زار زار گریه میكرد...
همه اینها را از مصطفی دارم
سرهنگ
بود. سرهنگ زمان شاه خدمت كرده بود. اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راكه
میدید؛ سلام نظامی میداد. هر دو فرمانده بودند. مصطفی كه دعا میخواند،
میآمد یك گوشه مینشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغها كه خاموش
میشد، كسی كسی رانمی دید. قنوت گرفته بود. سرش را انداخته بود پایین، گریه
میكرد. یادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گریه میكرد. میگفت: « همه
اینها را از مصطفی دارم.»
فتح بزرگ
از
یك گردان، ۱۶ نفر برگشته بودند؛ فقط. جنازهها را هم نتوانسته بودند
برگردانند. بچهها جمع شده بودند پشت خاكریز، بق كرده بودند، میگفتند: «
چه جوری برگردیم؟ به خانوادههاشون چی بگیم؟ یا جنازههای بچهها را بكشین
عقب با هم برگردیم، یا ما هم همین جا میمونیم...»
فقط یك جمله به شان گفت: «برید، بیاید؛ كه فتح بزرگی تو راهه.»
چند ماه بعد، توی عملیات فتح المبین، بچهها یاد حرفهای مصطفی افتاده بودند!
اشكهای مصطفی
علی
توی چشمهایش نگاه میكرد. برایش تعریف میكرد. خواب دیده بود حضرت زهرا با
دو تا كوزه پر از گل آمده خانه شان. یكی از كوزهها رابه مادر داده، با یك
نگاه عجیب، مثل این كه بخواهد دلداریش بدهد. اشكهای مصطفی میریخت روی
صورتش. هر وقت اسم حضرت زهرا میآمد، همین طور گریه میكرد. گفت: « دسته
گلی كه حضرت به مادر دادن، مال من بود، اون یكی مال علی. من دیگه مال این
دنیا نیستم.»
وصیت
گفت: میخوام وصیت كنم. دستهایش را گذاشت روی گوشهایش. گفت: نمیخوام بشنوم.
آمد
جلو پیشانی اش را بوسید و گفت: « بیا امروزیه قولی به من بده! »صورتش را
برگرداند. گفت: ول كن مصطفی. به من از این حرفها نزن. من قول بده نیستم.
حال این كارها رو هم ندارم!
قسمش داد. گریه كرد. گفت: « اگه شهید شدم،
جنازهام رو جلوی در گلستان شهدای اصفهان دفن كنید. دلم میخواد پدر و
مادرها كه میآن زیارت بچهها شون، پاشون رو بذارن روی قبر من. شاید خدا از
سر تقصیرات من هم بگذره! »
بیا زن بگیر
« بچهها ی مردم تكه پاره شدن، افتادن گوشه و كنار بیابونها، اون وقت شما به من میگید همه كارهارو بذار، بیا زن بگیر! ...»
شنیده
بود امام گفتهاند با همسرهای شهدا ازدواج كنید، مادر هم كه دست بردار
نبود و تو گوشش میخواند كه وقت زن گرفتنت است. مادر را با خواهرش فرستاد
خانه یك شهید، خواستگاری. به شان هم نگفته بود كه همسر شهید است!
داماد حضرت زهرا سلاماللهعلیها!
چند
ماه زندگی مشترك كرده بودند. شش ماه هم هرچه خواستگار آمده بود، رد كرده
بود. نمیخواست قبول كند. مصطفی را هم اول رد كرد. پیغام داده بود كه «
امام گفتن با همسرهای شهدا ازدواج كنید.» قبول نكرد. گفت: تا مراسم سال
باید صبر كنید. مصطفی گفته بود: «شما سیدید. میخواهم داماد حضرت زهرا سلام
الله علیها بشم.» دیگر حرفی نزد!
امشب شب عروسی من نیست!
پایش
را كه از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله رسول، درست سر خیابون.
بغض كرد. صورتش داغ شد. انگار غم عالم ریخت توی دلش. عروس را از ماشین
پیاده كرد. همه كف میزدند. داد میزد: « مگه شما نمیدونید؟ امشب شب سال
رسوله» گریه میكرد. داد میزد. تو حال خودش نبود. بلندگو را گرفت دستش.
انگار شب قبل ازعملیات است و دارد برای بچهها اتمام حجت میكند. اشك همه
را در آورد. میگفت: « امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه كه توی خون
خودم غلت بزنم.»
تنهای تنها
روی
یك تپه سنگی، بالا ی شیار، یك گوشه دنجی، یك حال خوبی پیدا كرده بود.
تنهای تنها نشسته بود. قرآن میخواند. عمامه گذاشته بود. معمولا توی خط
عمامه نداشت. انگار نه انگار زیرآن همه آتش نشسته. آرام و ساكت بود. مثل
این كه توی مسجد قرآن میخواند. شب بعد، بدون عمامه، بدون سمت، مثل یك
بسیجی، اول ستون میرفت عملیات... پانزدهم مرداد ماه ۱۳۶۲ شد عاشورایی كه
همه عمر دنبالش میگشت... فرمانده قرارگاه فتح!...
برنگشت كه برنگشت...
بعداز
نماز استخاره كردند و زدند به تپه برهانی. حاج حسین بچهها را فرستاد
بروند جنازهها را بیاورند. سری اول ۱۱۵ شهید آوردند. مصطفی نبود. فردایش
صبح ۲۵ شهید دیگر آوردند. باز هم نبود. منطقه دست عراقیها بود. چند بار
دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت كه برنگشت. جنگ كه تمام شد، رفتند
دنبالشان روی تپه برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتند؛ نبود! سه
نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد! همان شد كه خودش میخواست...