16 آذر 1398

مهتاب خورشید

مولف: زهرا اسدپور   /  دسته: ساحت تربیت اجتماعی و سیاسی - ساحت تربیتی اعتقادی، عبادی و اخلاقی   /  رتبه دهید:

سفر به خراسان
سال ۲۰۱ هجری که یک سال از سفر امام رضا علیه‌السلام به خراسان میگذشت، دل‌تنگی امان و قرار از دل فاطمه برده بود. از طرف دیگر، باید ولایت امام و اطاعت از او را به همه نشان می‌داد. پس رخت سفر بست. همه اهل خانه را با خودش همراه کرد. برادرها، خواهرها، محرمان خانه و یاران نزدیک. همه هم‌قدم با فاطمه راهی شدند تا خواهر به برادر برسد. کاروان به راه افتاد؛ کاروانی که نشان ولایت داشت و راهی خراسان بود؛ راهی زیارت حضرت خورشید.
اقامت در قم
راه به ساوه رسیده بود. کاروان برای استراحت، متوقف شده بود. دشمنان اهل‌بیت از حضور کاروان باخبر شده بودند. هنوز درست معلوم نیست که بود و چه کرد. همین‌قدرش به ما رسیده که زنی از خیل همان دشمنان، با طعامی مسموم، سیبی انگار، مریضی را انداخت به جان فاطمه.
بیماری به‌سرعت شدت گرفت. اهل کاروان دلواپس فاطمه بودند. دستش پرده کجاوه را کنار زد و صدایش را شنیدند که پرسید: «تا قم چقدر مانده؟» گفتند: «ده فرسخ خانم!». گفت: «به قم برویم».
رحلت
کاروان به قم رسید. اهالی شهر، خوشحال و ذوق‌زده، آمدند به استقبال. آل سعد هم که به حب اهل‌بیت شهره بودند، آمده بودند. هرکس دلش می‌خواست افتخار میزبانی خواهر امام را داشته باشد. حرف بالاگرفته بود که موسی‌ بن ‌خزرج، یکی از بزرگان آل سعد و از شیعیان باوفای اهل‌بیت، افسار شتر خانم را گرفت و گفت هر جا شتر زانو به زمین بزند، آنجا اقامتگاه حضرت خواهد بود. شتر آمد تا حوالی خانه خود موسی و آنجا، آرام زمین نشست؛ همان‌جایی که امروز به «میدان میر» می‌شناسیمش. فاطمه هفده روز مهمان‌خانه او بود. در این مدت، بیماری درجانش ریشه دواند؛ آن‌قدر که تن رنجورش تاب نیاورد و از دنیا رفت. بیست‌وهشت‌ساله بود.
باغ بابلان
یاران با نگاهی که اشک در آن موج انداخته بود، بدرقه‌اش کردند. اشعری‌ها غسل و کفنش کردند و او را به باغ بابلان بردند؛ باغی از باغ‌های موسی. سردابی آنجا بود. قبر را در سرداب کندند و منتظر ماندند. مانده بودند چه کسی بر او نماز بخواند که شأنش رعایت شود. عقلشان به‌جایی نمی‌رسید. دست‌آخر تصمیم گرفتند به سراغ سید قادر، عالم معروف و مرد پرهیزکار شهر بروند. همین وقت بود که دو سوار نقاب‌دار از راه رسیدند. به سرداب رفتند. بر بدن کفن‌پوش نماز خواندند و آن را دفن کردند. بعد هم، بی‌حرف، از سرداب خارج شدند و برگشتند. هیچ‌کس نفهمید که بودند.
برگرفته از
/nojavan.khamenei.ir/

تعداد مشاهده (352)       نظرات (0)

نظرات کاربران درباره مقاله "مهتاب خورشید "


نظرتان را بیان کنید

نام:
پست الکترونیکی:
نظر:
کد بالا را در محل مربوطه وارد نمایید